ریحان خانم

ریحان خانم
ریحان خانم، سر جهازی خانم جان – مادر بزرگم- بود.
به نظافت خونه می رسید و من رو تر و خشک می کرد. برام لالایی می خوند، موهام رو شونه می زد و لباس می پوشوند. لاغر و استخوانی بود و دستهاش از وایتکس و کار زیاد زبر بود و انگشت هاش غلغلکم می اورد.
تپل و مرفه و لوس، روی شمد ولو می شدم و ریسه می رفتم و ریحان خانم به ترکی قربان صدقه ام می رفت. کودکی من، با چارقد سفید، گیس های بافته ی حنا گذاشته و شلیته وتنبان گلدارش و بوی نون قندی و دوا گلی که وقتی زمین می خوردم سر زانوهام می گذاشت گره خورده.
ریحان خانم بهترین رفیق و مرهم دردهای من تا پنج سالگیم بود. وقتی پنج سالم شد اسمم رو توی اون کودکستان کوفتی با شاگردهای از خودراضی نوشتن صبح زود من رو می گذاشتن خونه ی خانم جان و می رفتند سرِ کار، ریحان خانم بهم صبحانه می داد و دستم رو می گرفت و تا سر کوچه می برد و سوار مینی بوس سرویس کودکستان می کرد.
بعد از چند روز متوجه شدم که بچه ها با انگشت ریحان خانم رو نشون میدن و به شلیته و تنبانش می خندن. برگشتم خونه و گریه کردم که دیگه نمیخوام برم کودکستان. ریحان خانم سرم را روی دامنش گذاشت و اشک هام رو پاک کرد و نصیحتم کرد که سواد یاد بگیرم تا وقتی بزرگ شدمبرای خودم خانم باشم و مجبور نباشم کلفَتی کنم.
این حرف را آنقدر از ته ِدل گفت که من تا امروز دارم درس می خونم، اما اوضاع روز به روز بدتر می شد. صبحها تا سوار می شدم صدای پچ پچ و خنده توی مینی بوس می پیچید و بچه ها من رو به خاطر مادر دهاتی و پیرم مسخره می کردن. چند بار سعی کردم توضیح بدم که ریحان خانم مادر من نیست اما کسی باور نکرد.
آخرش خسته شدم. یک روز بعد از ظهر که برگشتم کیفم رو پرت کردم و سرش جیغ زدم که دوست ندارم صبح توی خیابون دستم رو بگیره و با من با اون لهجه ی دهاتی حرف بزنه. گوشه ی اطاق نشست و با گوشه ی چارقدش گوشه ی چشممش رو پاک کرد.
مادرم که آمد التماس کنان به دامنش آویزان شدم و ماجرا رو گفتم. وقتی اشک های من رو دید قول داد که فردا مرخصی بگیره و با من بیاد تا بچه ها ببینن که مادر واقعی من ریحان خانم نیست.
به اصرار من ناخن های قشنگش را لاک زد و کفش پاشنه بلند قرمزش را با آن کت و دامن شیک و کوتاه پوشید. مادرم زن زیبایی بود اما اون روز صبح که دستم را گرفت و سر کوچه ایستاد و باد گوشواره هاش رو تکون می داد به چشم کودکی من شبیه هنرپیشه های فیلم ها و زیباتر از همه ی مادرهای دنیا بود. مینی بوس رسید، مادرم من رو بوسید و در رو باز کرد، سوارم کرد و وقتی ماشین راه افتاد یک دونه از اون بوس های هالیوودی اش رو برام فوت کرد. بچه ها با چشمهای گشاد شده نگاش می کردن. وقتی روی صندلی نشستم از هیچ کس صدایی در نیومد، من اولین بازی زندگیم رو در پنج سالگی برنده شده بودم.
***
سالها گذشت و اون ماجرا فراموش شد. انقلاب شد، جنگ شد، همه چی عوض شد. خانم جان عمرش را داد به شما و ریحان خانم پیر و زمین گیر شد و برگشت خونه ی دخترش. پدرم حقوقش را تا آخرین روزی که زنده بود پرداخت. نوه اش هر ماه می اومد دم در و ماهیانه اش رو می گرفت.
چند سالی از من بزرگ تر بود، جور عجیبی بود و وقتی در رو باز می کردم سرخ می شد و نگاهش را می دزدید. مادرم پول را توی پاکت می گذاشت و احوال ریحان خانم را می پرسید. چند ماه بعد، یک روز مادرم دستم را گرفت و به محله ی تنگ و تاریکی برد که بعد ها فهمیدم اسمش سرسبیل بود. وارد خانه ی محقری شدیم و کف زمین روی فرش کهنه ای نشستیم.
ریحان خانم روی دشک سفید رنگی خوابیده بود.دستش را گرفتم، دستهاش هنوز هم زبر بود، اما رمقی به تن نحیفش نمانده بود. چند هفته بعد که نوه اش امد، وقتی مادرم پاکت پول را آورد، نگرفت. گفت که فقط آمده که خبررا بدهد. پیرهن مشکی پوشیده بود و چشمهاش قرمز بود.
سرم رو روی چارچوب در گذاشتم و اشکم ریخت. برای اولین بار توی چشمهام نگاه کرد، بعد با دست پاچگی سرش را پایین انداخت و توی کوچه ناپدید شد. چند ماه بعد شنیدیم که توی جبهه شهید شده، وقتی شهید شد شانزده سالش هم نبود.
من هنوز گاهی خواب ریحان خانم را می بینم . توی خواب گریه می کنم و ازش میخوام که من رو ببخشه ولی ریحان خانم به من اخم می کنه و دستهای زبرش را از توی دستم بیرون می کشه.
کاش اون روز، مادرم به من یاد داده بود که ارزش آدمها به آدم بودن اونهاست و زیبایی، شبیه هنر پیشه ها بودن نیست.
کاش به من گفته بود که زیبایی اینه که شبیه خودت باشی، که آدم باشی؛ که بچه هایی رو تربیت کنی که در نهایت تنگدستی پاکت پول رو نگیرن، و از سرزمین شون دفاع کنن و برای ارزش هاشون بمیرن.
کاش به منم یاد می دادن که از چیزهای خوب دفاع کنم ،
کاش اون روز؛ توی اون مینی بوس لعنتی از پیرزنی که چارقد سفیدش بوی نون قندی و مهربونی می داد و با همه ی پینه های زِبرِ دستش، لطیف ودرستکار و شریف بود دفاع می کردم.
نمی دونم، شاید اون وقت امروز همه چی جور دیگه ای بود.
دیشب باز خوابش رو دیدم، با اون چارقد سفید؛ توی حیاط برف گرفته ی خونه ی خانم جان؛ دست من را گرفته بود و لبخند می زد، کاش من رو بخشیده باشد...

 

 

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : آرمین حسینی
تاریخ : سه شنبه 17 دی 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: